خدايا كفر نميگويم...
بريشانم....
چه مي خواهي تو از جانم؟!
مرا بي آنكه خود خواهم اسير زندگي كردي.
خداوندا!!
اگر روزي زارش خود به زير آيي..
لباس فقر بوشي...غرورت را براي تكه ناني...
به زير باي نامردان بيندازي...
وشب آهسته وخسته...
تهي دست وزبان بسته...
به سوي خانه باز آيي...
زمين وآسمان را كفر ميگويي...
نميگويي؟!
خداوندا!!
اگر در روز گرماخيز تابستان...
تنت بر سايه ي ديوار بگشايي...
لبت بر كاسه ي مسي قير اندود بگذاري...
و قدري آن طرف تر...
عمارت هاي مرمرين بيني...
و اعصابت براي سكه اي اين سو آن سو در عذاب باشد...
زمين و آسمان را كفر ميگويي...
نميگويي؟؟!!
خداوندا!!
اگر روزي بشر گردي...
زحال بندگانت باخبر گردي...
بشيمان ميشوي از قصه ي خلقت.از اين بودن. از اين بدعت...
خداوندا تو مسئولي...
خداوندا تو ميداني كه انسان بودن وماندن...
در اين دنيا چه دشوار است...
چه رنجي ميكشد آن كس كه انسان است واز اين احساس سرشار است....